یکی می گفت: گناهان مان، در رحمت بر ما چند قفله کرده، دیگری می گفت: شرکت های نفت و گاز راه بر باران بسته اند. آن یکی می گفت : موقعیت مکانی مان برای بارندگی خوب نیست. و جوانکی خرد، نامهربانی هایمان را سبب ساز بلا می دانست.
باران را که بماند اوضاع جان مان هم خوب نیست، خشکی خشکسالی ،تازگی روح مان را هم با خود برده. در این چند روز جولان رحمت الهی، مدام می گویم حالا که باران تازه کرده دیارمان را …
کاش ما هم به قدر ذره ای از لطافت باران، مهربانی می آموختیم. کاش اندکی ، رحیم تر بودیم. کاش یادمان نمی رفت که این چند روزه ی زندگی، ارزش این همه ریا و دروغ و دزدی و رشوه و کینه و خست و …. را ندارد.
کاش بودن و ماندن مان را در گرو همرهی همرهان خاکی مان می دانستیم تا یاد بگیریم که هیچ کس ، به تنهایی ، جام بودن و ماندن سر نخواهد نکشید. باور کنیم که “همرهان ما یا از کیش و آیین مایند یا هم نوع ما”
واقعا چه می شد اگر، گاهی به جای گرفتن کلاه مان، دست بی نوایی را می گرفتیم
چه می شد اگر، جنس مغازه مان را دو برابر نمی فروختیم تا کم درآمدهایمان هم دلشان برای گوشت و ماهی لک نزند
چه می شد اگر، کارمان را آن چنان که باید انجام می دادیم تا اقتصادمان به این روز نیافتد
چه می شد اگر، به جای وراجی، عمل می کردیم( البته خودم را نمی گویم!)
چه می شد اگر، اندکی از زیبایی کت و شلوارمان را، به جان مان می بخشیدیم!
چه می شد اگر، برای فرودستان مان هم احترام قائل بودیم
چه می شد اگر، فقط خودمان را شایسته ی بودن و دیگران را پله های ترقی مان نمی دانستیم
چه می شد اگر، برای چند روز سوار شدن بر گرده ی دنیا، برای خوردن هم نوعان مان دندان طمع تیز نمی کردیم.
چه می شد اگر، آیینه ی تمام نمای “و لو انّ اهل القرى امنوا و اتّقوا لفتحنا علیهم برکات من السّماء و الارض” می شدیم. آیا نمی شود؟
بیاییم به شکرانه ی این باران، قدری مهربان تر باشیم.