• امروز : سه شنبه - ۴ اردیبهشت - ۱۴۰۳
  • برابر با : 15 - شوال - 1445
  • برابر با : Tuesday - 23 April - 2024
7

نامه نبی بهرامی به پدر شهیدش+فیلم

  • کد خبر : 821
  • 01 دی 1390 - 14:50


نامه نبی بهرامی به پدر شهیدش+فیلم

اینجا(+) را کلیک کنید تا فیلم نبی بهرامی در وصف پدرش را ببینید.

“اگرچه این نامه دردی را دوا نمی‌کند. چون الآن یک ماه است که از همدگیر دور هستیم. دوری یک ماه با این چند کلمه که ارزشی ندارد، آرامم نمی‌کنند. اگرچه یک ماه چیزی نیست، ولی برای من و تو خیلی زیاد است. هرگز باور نمی‌کردم که بتوانم یک ماه از تو جدا بشوم و تو را در خانه تنها بگذارم…”


نامه نبی بهرامی به پدر شهیدش+فیلم

اینجا(+) را کلیک کنید تا فیلم نبی بهرامی در وصف پدرش را ببینید.

“اگرچه این نامه دردی را دوا نمی‌کند. چون الآن یک ماه است که از همدگیر دور هستیم. دوری یک ماه با این چند کلمه که ارزشی ندارد، آرامم نمی‌کنند. اگرچه یک ماه چیزی نیست، ولی برای من و تو خیلی زیاد است. هرگز باور نمی‌کردم که بتوانم یک ماه از تو جدا بشوم و تو را در خانه تنها بگذارم…”

 

نامه‌هایت را یکی یکی با دقت می‌خوانم. به فعل‌هایش که سوم‌شخص نیستند، فکر می‌کنم. به قیدهایش که همه از وصال هستند، نه از فراق. پدر به این فکر می‌کنم که  نمی‌توانم بدقول صدایت کنم. این نبودن دست تو هم نبود.

تو هم عاشق مادرم بودی. عاشق من، عاشق بودن و زندگی کردن. اما نبودنت آزارم می‌دهد. دلتنگم می‌کند. مادر هم دلتنگ نبودنت است. مادر هم به نبودنت عادت نکرده. گاهی سراغ صندوقچه می‌روم. همان صندوقچه‌ای که پر است از نامه‌هایی که از جزیرۀ مجنون نوشتی؛ از فاو و دوکوهه. همان‌هایی که برای “ایمان”ات نوشتی و الآن ایمان تو را “نبی” صدا می‌زنند.

گاهی به دور از چشم مادر چرخی بین نامه‌ها می‌زنم. چشمم به نامه‌ای که با بی‌سلیقگی عکس دوتا قلب بالای آن کشیده‌ای، می‌افتد:

“الآن پسرخاله‌ات هم کنارم نشسته، وقتی بالای کاغذ قلب کشیدم خنده‌اش گرفت. نمی‌دانم چه بنویسم. چون هشت سال… خاطرات هشت سال را که نمی‌توان درون دو صفحه کاغذ نوشت. این چندتا کلمه به خاطر این است که در فکرم نباشی… و بدانی عباست هنوز زنده است و انشالله تا آخر عمر با هم هستیم.”

مادر می‌گفت: ما تشنۀ دیدن همدیگر بودیم. خانواده‌هایم رفت‌وآمد داشتند، اما از علاقۀ ما بی‌خبر بودند. وقتی پدربزرگ از عشق ما باخبر شد، دیگر نگذاشت به هر بهانه‌ای بیایی خانۀ ما. می‌گفت: قرار گذاشتیم که هر روز با موتور گازی از کنار خانۀ ما بگذری، تا لااقل صدای موتورت را بشونم. گرد خاک موتورت کوچه را بردارد. آن زمان نه پیامک بود، نه تلفن. نمی‌دانم شاید همین نامه‌هایی که برایمان مانده از سر نبودن این امکانات دیجیتالی باشد.

مادر می‌گفت: “اما سخت بود. بیشتر ملاقات ما کوچه نرسیده به خانه‌مان خلاصه می‌شد. به بهانۀ بستن بند کفش جلوم مکثی می‌کرد و با یک نگاه معنی‌دار از کنار هم می‌گذشتیم. به همین هم دلخوش بودیم و راضی.”

مادر می‌گفت: “تابستان اولین سال ازدواج‌مان مسافرت شمال رفتیم. می‌خندیدم. خوش بودیم. گفته بودی که کاش این جنگ تمام شود تا بتوانم بیشتر کنارت باشم. گفتی که از کشتن آدم‌ها متنفرم و تاب دیدن شهادت دوستانم را ندارم. کاش این جنگ تمام شود تا بدانی چرا هشت سال برای رسیدن به تو سماجت و پافشاری کردم. همان‌جا قرار گذاشتیم باز هم بیاییم شمال، هر طور که شده. اما تابستان سال دیگر بر خلاف آنچه می‌خواستیم شد. از آنچه می‌ترسیدم، اتفاق افتاد. دیگر پدرت بر نگشت. و برای همیشه تنها شدم.از طرفی باید جوابگوی حرف پدربزرگ می‌بودم. از همان روز اول با ازدواج ما مخالف بود. می‌گفت: “عباس پاسدار است و همیشه درجنگ. زندگی‌ات را خراب می‌کنی. جنگ شوخی‌بردار نیست”. اما هنوز باور نکرده بودم که نیستی. مفقودالاثر بودی. حتا پلاکی هم برای قانع کردنم نبود. من مانده بودم و هزاران آروزی اتفاق نیافتاده. من مانده بودم و طفلی شش‌ماهه که نمی‌دانم چه آینده‌ای در انتظار او نشسته‌است”.

نامه‌های نخ‌نما را با احتیاط می‌خوانم، گوشه‌ای جمع می‌کنم. از دست خط کج و کولۀ مادر خنده‌ام می‌گیرد:

“عباس، همیشه به فکر این بودم کی جنگ تمام می شه تا ما هم طعم یه زندگی بدون استرس و نگرانی رو بچشم. تمام می‌شود. مگر نه؟ عباس، از دستت ناراحتم. ناراحتم، چون وقتی بودی در خانه، به من کمک می‌کردی، اما حالا جای خالیت در خانه معلوم است و وقتی تنها در خانه می‌نشینم و جای خالی تو را می‌بینم، گریه می‌کنم. چون ماه رمضان همۀ مردم خانه هستند و پیش هم زندگی می‌کنند. همین‌ها رو که می‌بینم ناراحت می‌شوم”.

خودت هم می‌دانی، کمتر سر خاک می‌آیم. می‌دانم که زیر این سنگ از تو خالی است. خیلی وقت است که خالی‌اش کرده‌ای. و من خوب می‌دانم که چرا. درست از وقتی که درختچۀ بالای سرت این‌قدر سبز و پر شد، فهمیدم که دیگر نیستی. حتا دیگر نیستی تا نگذاری کسی پرچم سبز یا ابوالفضلت را ببرد.

پدر! راستش نمی‌دانم این قصۀ چند نفر است؛ قصۀ چند عاشق شیدا. چند نفر چراغ خانه‌هاشان خاموش شد و روزهایشان را با قاب عکس و لباس‌های تاخورده و هزارن خاطره سپری می‌کنند. اما این را می‌دانم که اگر این جنگ خانمان‌سوز نبود، قبرستان‌هامان این‌قدر وسعت نداشت. می‌دانم که این ملت هشت سال سخت و سیاه را به خود نمی‌دیدند.منبع جدید آنلاین

لینک کوتاه : https://avayebushehr.ir/?p=821

برچسب ها

نوشته های مشابه

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰
قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در آوای بوشهر منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.