• امروز : پنج شنبه - ۶ اردیبهشت - ۱۴۰۳
  • برابر با : 17 - شوال - 1445
  • برابر با : Thursday - 25 April - 2024
9

یادداشتی بر نمایشگاه بهشت خاکی – گودرزهوشمند

  • کد خبر : 1078
  • 05 فروردین 1391 - 3:39

سلام بر ۶۴ شهید شهرستان جم . سلامی که انتظار پاسخ شنیدن را دارم ومی دانم که جواب سلامم می دهم  .

یکشنبه ۲۸اسفند ۹۰ / آغاز به کار بهشت خاکی / کوری حیاتی

اینجا همان زادگاه آزادمردانی است که لبیک گفتند و سبکبال رفتند . اینجا سرزمین جم . روستای کوری حیاتی ،‌مهد دلیرانی است که خودمعرف خود هستند ، شهیدانی که زینت دهنده نام پرآوازه شهر جم شده اند .اینجا بهشت خاکی است معطر از عطر شهیدان خدایی ،‌اینجا همان زادگاه شهید جاویدالاثر اسداله پاپژ حمیدی است .اینجا جایگاه ومنزلگاه شهیدانی چون آذریار ، آذرپیک ، لطفی ، پیمان ، قاسم پور ، صادقی و سردارانی دیگر که نام بلند آوازه آنها بر بلندای کوه پدری می درخشد .

سلام بر ۶۴ شهید شهرستان جم . سلامی که انتظار پاسخ شنیدن را دارم ومی دانم که جواب سلامم می دهم  .

یکشنبه ۲۸اسفند ۹۰ / آغاز به کار بهشت خاکی / کوری حیاتی

اینجا همان زادگاه آزادمردانی است که لبیک گفتند و سبکبال رفتند . اینجا سرزمین جم . روستای کوری حیاتی ،‌مهد دلیرانی است که خودمعرف خود هستند ، شهیدانی که زینت دهنده نام پرآوازه شهر جم شده اند .اینجا بهشت خاکی است معطر از عطر شهیدان خدایی ،‌اینجا همان زادگاه شهید جاویدالاثر اسداله پاپژ حمیدی است .اینجا جایگاه ومنزلگاه شهیدانی چون آذریار ، آذرپیک ، لطفی ، پیمان ، قاسم پور ، صادقی و سردارانی دیگر که نام بلند آوازه آنها بر بلندای کوه پدری می درخشد .

 

امروز می توان از پشت کوهها نظاره گر شد و یا میتوان از کوهها خاطرات سرداران شهید را سوال نمود که خودنظاره گر اعزام به جبهه ها وتشییع پیکر آنها بوده اند .

قرار بود بهشت خاکی بدست جوانان روستا ساخته شود ،‌با خودم گفتم ، این جوانان با شهداء چه حرفهای دارند میخواهند چه عهدی با شهدا ببندند.. یک شنبه شب وقتی در آن هوای سرد اول روستا که رسیدم ،‌معطر شده بود و تمثال مبارک شهداء زینت معابر شده بود و حال و هوای خاصی به زادگاهم داده بود . امروز همه چیز فرق می کرد . وقتی توی حسینه مصاحبه پدر و مادر شهید به نظاره نشستم . دستان پدر شهید را بوسیدم وگفتم ما چه کرده ایم ؟‌ وقتی پدر شهید را دیدم احساس کردم هنوز چشم به راه پسرش نشسته . با اشک و بغض نگاهمان به هم گره خورد . شاید نگاهش به در حسینیه بود که از لابه لای همین جمعیت همین جوانان بهشت خاکی اسداله را ببیند .

اما روز عید وتحویل سال ، بعد از تحویل سال به طرف زادگاهم حرکت کردم . احساس کردم روستای ما رنگی دیگر گرفته . احساس کردم اسداله همان کسی را که همه می گفتند مفقودالاثر شده پیدایش کرده ام . بغض در گلو  واشک در چشمانم ولی احساس بزرگی داشتم . احساس کردم که دیگر شهید گمنامی وجود ندارد . گفتم چه خوب مادر اسداله دیگر انتظار دق الباب پسر نیست . با خودم گفتم دیگر غصه ها سر آمده . تمام نگاهم به حال و هوای روستا بود که بوی بهشت خاکی همه جا را معطر کرده بود .

نمی دانم شاید دیشب شاید امروز صبح مادر شهید کوچه را آب و جارو کرده ، شاید همسر شهید ،‌فرزند و شهید کوچه و درب منزلشان آب و جارو زده اند ، اری  حتماً دیشب سفره هفت سین آنها آماده شده ،‌دختر شهید سفره را آماده کرده که روز عید با پدر سر سفره بنشیند . آخه قراره امروز پدرش توی بهشت خاکی حضور پیدا کند . دخترکی دیدم که لباس محلی خود را پوشیده و پسرکی که دوچرخه اش را تمیز می کند و پدری که لباسهای پسرش را مرتب می کند . نمیدانم منتظر چه چیزی هستند . نزدیکتر شدم دیدم تمام شهر مزین گشته به اسامی شهداء . آری همه منتظرند . آن یکی پسر آن یکی پدر . کنار دخترک رسیدم گفت: قرار است امروز پدرم بیاد بهشت خاکی ،‌می گویند الگو بوده ،‌می گویند سردار و شهید و آزاده بوه . منتظرم با او به بهشت خاکی بروم . میخوام در کنارش باشم و آن لحظه که اسمش را صدا می کنند ،‌منم فریاد بزنم که دوستت دارم پدر . دخترک غرق در شادی بود ،‌اما گریه مجالم نمی دهد ، از او رد شدم و رسیدم به پسری که داشت دوچرخه اش را مرتب میکرد ، با خود نجوای می کرد ،‌پدر امروز توی بهشت خاکی  مدال افتخارت را که گرفتی به من بده میخواهم مدالت را ببرم و در کلاسمان به همه نشان بدهم که من هم پدر دارم . چه بگویم زبان حال کدامیک را بگویم . پدر ، مادر ، پسر ، دختر ،‌خواهر ، برادر  …..

در همین حال به بهشت خاکی رسیدم . انگار دیشب شب بوها مترنم شده اند به بوی عطر یاس شهداء . احساس کردم گل های شقایق سر از خاک بیرون آورده اند . زیرا طراوات و زیبایی آسمان روستا در بهشتی جمع شده بود که نامش گذاشتند بهشت خاکی  . با خودم گفتم روستایمان آسمانی شده ،‌نگاهها متفاوت شده ، با خودم می رفتم تا آنجائیکه ورودی بهشت خاکی بود با سر بند یا فاطمه زهرا ، سر بند یا علی ابن ابیطالب ،‌سر بند یا امام حسین ، بیخود اشک از گونه هایم سرازیر شد . آری هرچه دیده بودم و هر آنچه احساس کرده بودم ،‌یافتم . عکس اسداله ، جمعه لطفی ، محمد اخلاقی شهید آذریار ، شهید آذرپیک با من حرف می زد ند . اسداله به من گفت امروز آمده ام در هنگام تحویل سال به شیخ حسین ، احمد ،‌محمد ، حسین ، علی ،‌عباس ، عبدالحسین حیدر و همه جوانان بهشت خاکی بگویم سال نو مبارک . آمده ام به پدر م بگویم من در کنار توام ،‌امده ام بگویم با همه این جوانان بهشت خاکی جانمان را فدای رهبرمان می کنیم .

در همین احوال بودم که صدای اذان مغرب مرا بسوی افقی دیگر برد ،‌اینجا بهشت خاکی است جوانانی سرشار از عشق و زیبایی هر کدام کاری انجام می دهند .و احساس کردم درون بهشت پا گذاشته ام چرا که هم شهید بود ،‌هم پدر و مادر شهید ، هم جوانان بهشت خاکی .

نماز را با فرشتگان بهشتی اقامه نمودم ، باید می رفتم ،‌ کجا . از مسیری که بسوی بهشت خاکی برایم مشخص کرده بودند ،‌این مسیر شیخ حسین مشخص نکرده بود ، این مسیر ، مسیر ی بود که شهداء‌برایمان مشخص کرده بودند ، عکسهای جبهه وجنگ وشهادت ، سنگرعشق و ارادت ، یاد وخاطره شهدا ، چفیه و پوتین و موتور و عکس سید علی ،‌مین بود و چراغ فانوس ،‌ دلم داشت از جا کنده می شد ،‌خیلی از عکسها ، جوانانی را نشون می داد که هم سن و سال همین بهشتیان خاکی بودند . دلم برای مادرانشان می سوخت . جلوتر رفتم جوی خون بود جایی که خون شهداء مسیر زندگی مرا با خود برد . روبروی آن بیشه هایی بود که عطر لباس شهداء را به خود داشتند . اینجاهمان پناهگی بود که سردارانی همچون شهید همت ، باکری ها ،‌برقی ها ،‌صافی ها عاشقانه لابه لای آن حرکت میکردند تا نگاهبانی باشند برای من که آن زمان در گهواره اتاقم خواب بوده ام . اما در بین بیشه ها همسنگری بود از جنس من و شما که با معبودش معامله کره بود و در آن بیشه ها آرمیده بود . کنارش تابلوی به زیبایی نوشته بود ( آه جبهه کو برادرهای من ) وقتی از آن تونل پر از خاطره و رشادت گذشتم . جوانی بهشتی  دیدم(‌عبدالحسین ) در سنگر اطلاعات ،‌که مرا با خود برد به مناطق جنگی شلمچه ،‌طلایه ،‌هویزه  آنجایی که همین شهدا به شهادت رسیدند .

دیگر توان ایستادن را نداشتم میخواستم بروم ،‌اما تا برگشتم پدر شهید صدایم کرد جوان بمان . فرزندم می آید . امشب ما همه منتظر اوهستیم تا سر یک سفره توی بهشت خاکی با شیخ حسین ، شیخ محمد ، شیخ عباس ،‌احمد ، حیدر ، علی ، عباس ، رضا ، محمد جواد ، محمد ودیگر بچه های بهشت خاکی از خاطراتش بگوید .

در همینجا بود که مادر شهید گفت پسرم می دانم که فرزندم نمی آید ولی این کار هر روز من هست کوچه را جارو می کنم آب می پاشم ،‌چون می دانم که او زنده است و مفقود الاثر نیست .  گفتم مادر پسرت مفقود الاثر نیست او جاوید الاثر است . او در جایگاهی است که بهترین و والاترین افرادند .

آن سوتر غرفه های بود که رنگ خدایی داشت جوانانی با چفیه و سر بند یا زهرا ، عاشقانی هم آمده بودند تا با بهشتیان همراه بشوند . میدان جنگ و مردان جنگی ،‌ که همچون شلمچه یادگار شهدا را زنده میکرد . آن سوتر زینبیه که مرا آتش زد . همانجایی که روزی خواهری با برادر وداع میکرد . به تصویر کشیدنش سخت است در کلامم نمی گنجد . اما آنسوتر کوچه تاریک اما دلربا ، کوچه ای که مرا برد تا بیت الزهرا ، همانجایی که بی بی دوعالم در کنار درب سوخته کتک زدند . جوانان بهشت خاکی با لباس بسیجی و چفیه ای که بوی عطر یار می دهد و بوی اشک و لبخند منو دعوت کرد ند تا برم به چاه بگویم چقدر دلت خون است  . همه عاشقان با چهره های غرق نور و غم ، چه بگویم که هرکسی با صدای شیخ محمود و روضه خوانی ایشان در بیت الزهرا و دیدن قبرستان بقیع دلش از جا کنده میشد . با دیدن چاه درون خانه فاطمیه ،‌دلتنگی مولا علی و هم ناله شدن آن با چاه ،‌چه بگویم در جایی دیگر وسایلی بود که دل را روانه خانه زهرا می کرد . . آنجائیکه دو رکعت نماز عشق به سفارش احمد آقا جوانی از  بهشت خاکی ، جاودانه میکرد یاد و خاطره ها را . صدای نوحه آهنگران  و تیرو شلیک و گلوله ، یاد اروند و طلایه وهویزه مرا با خود برد تا بدانم چه عاشقانه رفتند و جنگیدند . در جایی دیگر کیف و کفش و لباس و دفتر خاطرات شهید اخلاقی،‌مهر و تسبیح و سجاده شهداء . اینجا نمایشگاه بود؟ ‌نمی دونم اینجا مکانی برای پیوند من و شما با شهداء بود ،‌اینجا در روز آغاز سال نو شهدا با ما بودند . عکس شهداء‌و همرزمان آنها طنین استقامت و پایداری را نوید می داد .

در جایی دیگر دیدم چه عاشقانه فرزند شهید گریه می کند و با خود نجوا میکرد پدرم من اکنون بزرگ شده ام ۲۵ سال سن دارم و کوچک نیستم . دلم میخواهد یک روز صبح با هم برویم به مدرسه من . دیدم دختری نشسته و می گوید اگر الان اینجا بودی بهت می گفتم که من دانش اموز ممتاز مدرسه شده ام .

چه بگویم از بهشت خاکی ،‌چه بگویم از شهداء‌ ،‌ نمی دانم چگونه ناگفته هایم را تمام کنم ، اما دلم میخواد همراه شما بازم برم بیت الزهرا و دو رکعت نماز عشق را بخوانم .  گودرز هوشمند / چهارم فروردین ۹۰

{jcomments on}

لینک کوتاه : https://avayebushehr.ir/?p=1078

برچسب ها

نوشته های مشابه

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰
قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در آوای بوشهر منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.