• امروز : یکشنبه - ۲۶ اسفند - ۱۴۰۳
  • برابر با : 17 - رمضان - 1446
  • برابر با : Sunday - 16 March - 2025
3

فستیوال اسبان ایرانی در جم؛ شکوهی از تاریخ و فرهنگ

  • کد خبر : 23606
  • 03 اسفند 1403 - 21:03
آوای بوشهر: وقتی به محل برگزاری، فضای آیینی شهر جم، رسیدم، از همان ابتدا ازدحام جمعیت مرا میخکوب کرد. مردم از گوشه و کنار آمده بودند، از پیر و جوان، زن و مرد، همه با شوق و علاقه‌ای بی‌وصف گرد هم جمع شده بودند تا تماشاگر نمایش باشکوه اسب‌سواران ایرانی باشند؛

غلامعلی بدخشان/ فعال سیاسی اجتماعی شهرستان جم

اینجا شهر جم است، سومین روز از اسفندماه ۱۴۰۳. صبح که از خواب بیدار شدم، هوای بهاری دل‌انگیزی در فضا موج می‌زد. اما چیزی فراتر از لطافت هوا، درونم را سرشار از هیجان کرده بود—فستیوال باشکوه اسبان ایرانی، جشنی به مناسبت بزرگداشت روز جم.

وقتی به محل برگزاری، فضای آیینی شهر جم، رسیدم، از همان ابتدا ازدحام جمعیت مرا میخکوب کرد. مردم از گوشه و کنار آمده بودند، از پیر و جوان، زن و مرد، همه با شوق و علاقه‌ای بی‌وصف گرد هم جمع شده بودند تا تماشاگر نمایش باشکوه اسب‌سواران ایرانی باشند؛ اسب‌هایی که گویی از دل تاریخ و افسانه‌های کهن بیرون آمده بودند، با یال‌های درخشان و حرکاتی چنان موزون که هر بیننده‌ای را مسحور می‌کرد.

صدای سم‌های اسبان بر زمین، ضربانی هماهنگ با تپش قلبم ایجاد کرده بود. مردان و زنانی که سوار بر این اسبان نجیب بودند، با مهارتی بی‌نظیر در میدان جولان می‌دادند. لباس‌هایشان، همانند اسطوره‌های کهن، نمادی از شکوه و عظمت ایران‌زمین بود. برق چشمان سواران از غرور و عشق به هنرشان حکایت می‌کرد.

اما چیزی که بیش از همه مرا به تحسین واداشت، تنها اسب‌ها و سوارکارانشان نبودند؛ بلکه صحنه‌ای زیباتر و باشکوه‌تر، در میان انبوه جمعیت نمایان بود—جایی که زن و مرد، پیر و جوان، در کنار هم، با آرامشی دل‌نشین و احترامی کم‌نظیر نشسته بودند. مردمی که ریشه در فرهنگ و اصالت داشتند، مردمی که نجابت و وقارشان از کوچه‌پس‌کوچه‌های تاریخ این سرزمین می‌جوشید. این هم‌نشینی دلگرم‌کننده، نشان از فرهنگی داشت که قرن‌هاست در تار و پود ایران و جم تنیده شده است؛ فرهنگی که احترام را پیشه‌ی خود دارد و زیبایی را در هم‌دلی و هم‌نشینی می‌بیند.

و ناگهان، در میان این شکوه و عظمت، صحنه‌ای رؤیایی‌تر نمایان شد—چند دختر و پسر خردسال، سوار بر اسبانی سپید و سیاه، با غروری کودکانه اما وقاری که تنها از روح کهن این سرزمین برمی‌آمد، در میدان ظاهر شدند. با صورتی که از هیجان گل انداخته بود و چشمانی که برق اشتیاق داشت، اشعاری زیبا می‌خواندند. صدایشان، چون ترنمی از دل تاریخ، بر فضای جشن طنین‌انداز شد.

«جم، دیار مردان و زنان اصیل برخاسته از غیرت، پرغرور و جلیل»

رجزخوانی آنان، نوای هویت این دیار بود. کلماتشان، چون تندبادی از شور و افتخار، در میان جمعیت پیچید و بر دل‌ها نشست. این کودکان، فرزندان همان سرزمینی بودند که از دیرباز استوار مانده بود، گویی خون دلاوران و شیرزنان گذشته، در رگ‌هایشان جاری بود. آن‌ها جم را نه فقط با کلمات، که با غرورشان معرفی کردند، با آن برق چشمانی که نشان از عشقی بی‌پایان به زادگاهشان داشت.

اما من، با تمام اشتیاقی که داشتم، نتوانستم جای مناسبی برای نشستن پیدا کنم. جمعیت چنان انبوه بود که ناچار شدم ایستاده، با سرک کشیدن از میان موج‌های انسانی، این نمایش باشکوه را تماشا کنم. با این حال، هیچ چیز از لذت تماشای این هنر کهن کم نکرد. حتی ایستادن طولانی‌مدت و خستگی نیز در برابر هیجانی که در وجودم شعله‌ور شده بود، رنگ باخت.

در میان شیهه اسبان و تشویق‌های پی‌درپی تماشاگران، تنها یک فکر در ذهنم می‌چرخید: چه دست‌های هنرمند و چه ذهن‌های خلاقی پشت این شکوه ایستاده‌اند! خالقان این اثر بی‌نظیر، متولیان فستیوال و اسب‌سواران پرغرور، بی‌شک شایسته هزاران سپاس و تحسین بودند. آنان نه‌تنها نمایش اجرا نکردند، بلکه تاریخ، فرهنگ و روح سرکش ایرانی را زنده کردند.

اما این پایان کار نبود. بعدازظهر، این بار به همراه خانواده، دوباره راهی فستیوال شدم. شوق دیدن اسبان و تماشای آن هنر بی‌بدیل، مرا دوباره به سمت میدان نمایش کشاند. اما همین که وارد شهر شدم، صحنه‌ای دیگر مرا حیرت‌زده کرد—حجم عظیمی از خودروها که نیمی از فضای شهر را در تسخیر خود داشتند. انگار تمام جم و حتی فراتر از آن، به این جشن باشکوه آمده بودند.

با هر قدمی که به محل نمایش نزدیک‌تر می‌شدم، امیدم کم‌رنگ‌تر می‌شد. صدای هیاهوی جمعیت درهم تنیده بود، موج‌های انسانی به هم می‌پیچیدند، و دیگر حتی ایستادن هم ممکن نبود. با حسرت ایستادم، از دور نگاهی انداختم، اما این بار حتی آن هم ممکن نشد. باید اعتراف کنم که دلم شکست، مثل کودکی که دستش از شیرینی موردعلاقه‌اش کوتاه مانده باشد. با ناامیدی، رو به خانواده کردم و با شرمندگی، از آن‌ها عذرخواهی کردم که نتوانستم لحظه‌ای از این شکوه را دوباره برایشان به ارمغان بیاورم.

اما نمی‌شد دست خالی بازگشت. پس مسیرمان را تغییر دادیم و راهی تپه‌ی چگاسه، بام سبز جم شدیم. از آنجا، شهر را زیر پای خود دیدم، گذشته و حال جم را در قاب نگاه گرفتم. چه تغییری، چه پیشرفتی، چه شاهکاری! شهری که روزگاری آرام و خاموش بود، اکنون همچون جواهری درخشان، می‌درخشید.

فقط یک چیز توانستم بگویم، با افتخار و از ته دل: مرحبا! جَمی ساختید که اگر روزی جمشید سر از خاک بردارد، به فرزندان برومندش خواهد بالید.

و این همه شکوه و عظمت، نتیجه‌ی همت مردانی است که نامشان در تار و پود این شهر تنیده شده است. از شهردارانی که با تدبیر و تلاش، زیربنای چنین روزی را بنا نهادند، تا اعضای شوراهایی که با درایت و عشق به زادگاهشان، برای اعتلای جم گام برداشتند. و از همه مهم‌تر، به برگزارکنندگان این جشنواره‌ی ملی، که با صبر و خلاقیت، رویدادی آفریدند که نه‌تنها خاطره‌ای در ذهن مردم، بلکه برگ زرینی در تاریخ فرهنگ و هنر ایران شد.

دست‌مریزاد! این فستیوال تنها یک نمایش نبود، بلکه روایت شکوه مردمانی بود که همچون اسبانشان، نجیب، استوار و پرغرور، در مسیر تاریخ تاختند و همچنان درخشش خود را حفظ کرده‌اند.

لینک کوتاه : https://avayebushehr.ir/?p=23606

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰
قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در آوای بوشهر منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.