مسافر بودند. نوروز را برای دیدن از جنوب و ساحل زیبایش انتخاب کرده بودند. لهجه زیبایی داشتند گمان کنم از مرکز ایران از مهد کویر آمده بودند. خوب تنبک می زدند و می خندید. یکی دو نفری هم علاوه بر دست زدن، هوار می کشیدند.
نه؛ آنها نامسلمان نبودند تنها فراموششان شده بود که امشب علی با کمری شکسته مادر را تا بقیع می برد. تنها فراموش کرده بودند امشب مهدی زهرا سیاه پوش است. من هم خودم را چندباری سرزنش کردم.
می ترسیدم؛ نکند شادی آنها را برهم زده باشم. وقتی برمی گشتم خودم را از درون می خوردم و تکیه می کردم به هر حدیثی که شنیده بودم. نکند خبط کرده باشم.
نماندم. برگشتم. جایی دیگر باید می رفتم.
به جماعت که نگاه می کردم، لباس های قرمز زیادتر به چشم می آمد. زیر لب می خواندم نوحه مادر. اشک امانم را بریده بود. گاهی گاهی که نسیمی می آمد صورتم یخ می بست.
یکی دوباری ناله ی کوتاه کردم. نکند کسی ببیند و نوروز بقیه خراب شود. دوباره یاد تنبکی افتادم. عیدشان را خراب کردم لابد. ترس داشتم.
خواستم با مهدی درد دل کنم. زیر لب چندباری زمزمه کردم، کوتاه:
مادرت را گم کردیم. گم کردیم میان هیاهوی شادی عید. میان هیاهوی بادام و بسته. میان مسافرت های جنوب. مادرت را ما گم کردیم در نوروز افسونگر. در پیام های تبریک. مادرت را ما گم کردیم مهدی جان، میان خنده های بهاری. میان هوارهای نوروز. میان قرمزی لباس ها. میان قهقه های شبانه.
مهدی جان مادرت را گم کردیم در شب شهادتش، مثل قبر گم شده اش…
وحید بحرینی