سیدقاسم یاحسینی
«اسطوره تاریخی است که از یاد رفته است.» این جمله است که امروزه در میان اسطورهشناسان و مورخان تقریباً به یک ضربالمثل علمی تبدیل شده است. مورخ و محققی که میخواهد درباره نام و نشان یک دیار و سرزمین خاصی پژوهش کند، یکی از مهمترین دستمایههای او همین اسطورهها، قصهها و افسانههایی است که مردمان آن سرزمین از پیشینیان و نیاکان خود شنیده و به طور شفاهی سینه به سینه از نسلی به نسل دیگر منتقل کرده و میکنند. مهم نیست این روایات که غالباً هم خرافی و اغراق آمیز می باشند، درس و «تاریخی» است. مهم نفس روایت، از منظر تحلیل گفتمان و نشانهشناسی تاریخی، است.
نام کوه «گیسکان» نیز توأم با اسطوره و قصه است. قصهای که نمیتوان به لحاظ تاریخی در درستی یا نادرستی آن یقین حاصل کرد، اما هرچه بوده، باید در گذشتههای بسیار دور، ریشه در واقعیتی هر چند مبهم، تحریف شده، جابهجا شده و از یاد رفته، داشته باشد. در اینجا ما با «تاریخ» و «واقعیت» کاری نداریم، با «خیال» و نشانه کار داریم! یک نشانه زنانه یا ضد زن!
سالخوردگان دشتستانی هنوز هم قصه جالبی درباب علت نامیده شده کوه «گیسکان» به این اسم، روایت میکنند که خیلی زنانه و در عین حال تکراری است و مشابه آن را میتوان برای سرزمینها و جغرافیاهای دیگر در ایران و حتی جهان نیز جستوجو کرد و یافت. قصه چنین است: «گیسکان» شامل دو کلمه «گیس» و «کان» است. «گیس»، همان گیسِ زن و دختر است و «کان» هم پسوند مکان است. وجه تسمیه این نام هم این بوده که در زمانهای بسیار قدیم و خیلی دور در عصر هخامنشیان، در این کوه، قلعه خیلی محکمی (کوه قلعه) بزرگی وجود داشته که دارای برج و باروهای بلندی بوده است. این قلعه حتی اگر یک سال هم محاصره میشده، امکان تسخیر آن وجود نداشته است. تنها راه مخفی این قلعه چاه و راه آبی بوده که فقط چند نفر از اهالی داخل قلعه از آن اطلاع داشتهاند.
در یک لشکرکشی (ظاهراً لشکرکشی اسکندر به جنوب ایران)، قلعه به محاصره درمیآید. ماهها میگذرد، اما قلعه فتح نمیشود. در مدت طولانی محاصره، دختر صاحب قلعه، که بسیار زیبا و قشنگ هم بوده، عاشق سردار لشکر دشمن شده و یک دل نه، صد دل شیفته و واله او میشود. دختر دارای موهای سیاه و بلندی بوده که هر روز آن موها را به هم میبافته و به شکل گیس کلفتی درمیآورده است. شدت عشق آن دختر چنان شدید میشود که از راه آب مخفی از قلعه بیرون رفته و خود را به سردار سپاه میرساند. بین آن دو ملاقاتهایی رخ میدهد… دختر چنان عاشق سردار میشود که راه مخفی ورود به قلعه را به او و سربازانش نشان میدهد…
پدر دختر، که «بُراز» نام داشته، وقتی از این خیانت آگاه میشود، از سر غیرت و مردانگی، خونش چنان به جوش میآید که گیس بلند دخترش را به دُم اسب بسته و اسب را به تاخت درمیآورد. پیکر دختر روی زمین کشیده شده و پارهپاره میشود. هر تکه از بدنش که جایی میافتد، آنجا را به همان نام، نامگذاری میکنند. مثلاً تاج سرش در جایی میافتاد. آنجا را «باغتاج» مینامند. پستانهایش در جای دیگری میافتد. آن مکان را «انارستان» مینامند. گیس آن زن زیبا نیز بر سر کوهی میافتد. از آن به بعد این کوه به یاد گیسِ بافته و بلند آن زنِ عاشقِ مقتول به «گیسکان» معروف میشود.
این قصه چه راست باشد یا دروغ، نفس قصهپردازی زنانه برای اسم کوه گیسکان، از منظر نشانهشناسی، جامعهشناسی معرفت و تاریخ حضور زنان در عرصه اجتماع و تحولات اجتماعی، پیشینۀ عشق ممنوعه، رفتار خشونت آمیز با زنان، دختر و خیانت به پدر و… جالب و قابل اعتناست. همچنین خشونت مستتر در داستان، که به خاطر «خیانت» دختر نیز عادلانه و عادی جلوه داده شده، قابل ردیابی و تأمل است!
منابع و مأخذ:
خاطرات شفاهی مرحوم حاج ماشاءالله کازرونی، برازجان، ۲۷فروردین ماه۱۳۹۴٫
شادروان حاج ماشاءالله کازرونی نقل میکرد که این قصه را در دوران کودکی از چندین نفر پیرمرد و پیرزن شنیده است. ـ برای روایتی از این افسانه محلی نگ: ماشاءالله کازرونی، دشتستان در نهضت ملی و انقلاب اسلامی ایران(مجموعه مقالات)، بهکوشش سیدقاسم یاحسینی، انتشارات موعوداسلام و ادارهکل فرهنگ و ارشاد اسلامی استانبوشهر (ستاد بزرگداشت حاج ماشاءالله کازرونی)، چاپ اول، بوشهر ۱۳۸۷، ص۳۲